پسر تاجر و کوسه

افزوده شده به کوشش: ‌‌Astiage N.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف سیدابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور قصه های ایرانی جلد سوم ص ۱۱۵

صفحه: 151-154

موجود افسانه‌ای: کوسه

نام قهرمان: پسر تاجر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: دختر شاهزاده

داستان پسر تاجر و کوسه که با دوز و کلک بدن دختر شاهزاده را دید میزنند

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. تاجری بود که مال و خواسته بسیار داشت و فقط یک پسر یکی یکدانه و رود یگانه داشت. یک روز به پسرش نصیحت کرد که این ثروت و مال و منالی که به تو میرسد میدانم که قدرش را آنطور که باید و شاید نمیدانی و همه اش را تلف میکنی جوان هستی و عیب جوانی همین جور چیزها است. اگر تمام مالت را از کف دادی و خرج کردی و دیگر چیزی برایت باقی نماند و خواستی خانه ات را هم بفروشی پیش از فروشش یکبار پله ایوانش را خراب کن و دو مرتبه بساز آنوقت بفروش. اگر هم خواستی رفیق بگیری یک رفیق کوسه بگیر. پدر پیر شده بود و عاقبت یک روز ناخوش شد و چند روزی تو رختخواب خوابید و بعد هم مرد و پسر مشغول عيش و عشرت و بذل و بخشش شد رفیقهای رنگ وارنگ پیدا کرد و هر چه داشت خرجشان کرد و تمام آن مال و ثروت را بباد داد و تلف کرد. رفیق ها هم وقتی دیدند پسر دیگر چیزی ندارد از دور و برش پراکنده شدند و ولش کردند و رفتند. پسر بی چیز و تنگدست شد. وقتی که تنگدستی به او زور آورد به فکر فروختن خانه افتاد اما وصیت پدر به یادش آمد و مطابق وصيت او اول پله ایوان را خراب کرد تا دوباره بسازد و به هر مرارتی بود پله را ساخت و فهمید سفارش پدر برای خراب کردن و دوباره ساختن این بوده که بداند پدرش در راه جمع کردن این مال و ساختن این خانه و مرتب کردن زندگی چقدر خون دل خورده و چه مرارتها و زحمت هایی کشیده و او به چه آسانی و سهل انگاری همه را از دست داده است؟!.... دوباره دست بکار کسب و تجارت شد و به خاطر اینکه کسی از او بدحسابی ندیده بود جنس بهش دادند و نقد و نسیه پولش را گرفتند و کمکش کردند تا کم کم اوضاعش روبراه شد. این بار وقتی خواست رفیق بگیرد رفت و رفیق کوسه ای گرفت بعد از مدتی شنید دختر پادشاه یک شهری صدتومان میگیرد و عکسش را توی آب نشان میدهد. پسر تاجر دلش می خواست برود و او هم عکس دختر را توی آب ببیند به رفیق کوسه اش گفت: بیا برویم ما هم نفری صدتومان بدهیم و عکس این دختر را ببینیم رفیقش گفت: «معلوم است هنوز بچه ای و عاقل نشده ای اینکه پول دادن نمی خواهد تو کار نداشته باش بگذار من ترتیبش را میدهم؛ منتها هر چه گفتم تو گوش بده و همان کار را بکن پسر تاجر گفت خیلی خوب و دنبال کوسه راه افتاد و دوتایی با هم رفتند یک گوسفندی خریدند. بعد گوسفند را بردند توی میدانی که جلو قصر دختر بود دوتائی با هم رفتند یک گوسفندی خریدند. بعد گوسفند را بردند توی میدانی که جلو قصر دختر بود و دختر می ایستاد تا عکسش توی آب بیفتد و بنا کردند به زدن گوسفند بی زبان و آن حیوان زبان بسته هم بنای بع بع و ناله را گذاشت. دختر از صدای بع بع بره به ستوه آمد و سر از ایوان قصر بیرون کرد، دید دو نفر دهاتی افتاده اند به جان یک گوسفندی و حالا نزن کی بزن!؟ دختر داد زد چرا او را میزنید رفیق کوسه به پسر تاجر یواشکی گفت: خوب تماشا کن آنوقت با صدای بلند جواب داد به کسی چه؟ میخواهیم بره مان را بکشیم و بخوریم دختر سرش را به آسمان بلند کرد و گردن خودش را نشان داد و چند بار مثل کسی که بخواهد چیزی را ببرد انگشتش را روی گلوش کشید و گفت: «معلوم میشه گوسفند سر بریدن بلد نیستید. کارد اینجاش بکشید. کوسه زیر لب به پسر تاجر گفت گردنش را نگاه کن خوب ببین بعد سر گوسفند را برید و نوبت پوست کندنش شد باز کوسه با چوب افتاد به لاش گوسفند و شروع کرد به زدن لش گوسفند. دختر سرش را از قصر بیرون آورد و گفت: «چرا این را می زنید؟ کوسه گفت میخواهیم پوستش را بکنیم دختر پیش خود گفت: «چه احمق هایی هستند. این جوری که پوست گوسفند را نمیکنند. و بعد، پای خودش را بالا آورد و مچ پاش رانشان داد و گفت اینجاش را سوراخ کنید و با نی یا با دهن فوت کنید تا باد برود زیر پوستش کوسه باز به رفیقش اشاره کرد و گفت: پای بلوریش را هم نگاه کن پوست گوسفند را که کندند باز کوسه بنا کرد به زدن چوب روی گوشتها..... باز دختر سرش را از قصر بیرون کرد و گفت: احمق ها! اینکه راهش نیست شکمش را پاره کنید و شکمبه اش را بیرون بیاورید کوسه گفت: و ما نمیدانیم شکمش کجاست دختر ناچار شد شکم خودش را نشان بدهد و بگوید اینجا را شکم میگویند. آنها هم سپری نگاه کردند. عاقبت آنقدر ساده لوحی بازی در آوردند تا دختر دستور داد گوسفند را بردارند و بیایند توی قصر و به کنیزها هم دستور داد تا آنرا براشان بپزند و بیارند تا بخورند. موقع خوردن غذا كوسه و پسر تاجر لقمه را در چشم و گوش همدیگر می گذاشتند. دختر مجبور شد خودش لقمه دهن پسر کند و به کنیزش هم دستور دهد لقمه دهن کوسه بگذارد. کم کم شب شد و کوسه و رفیقش التماس کردند که غریب هستیم و جایی نداریم که برویم بخوابیم دختر هم دستور داد رختخواب بیندازید تا آن دو نفر بخوابند. البته کوسه پیش پیش به پسر تاجر یاد داده بود که هر دفعه ای چکار بکند.رختخواب که آوردند کوسه سرش را زمین گذاشت و پاهایش را هوا کرد و بنا کرد به دیوار کوفتن پسر تاجر هم لحاف را انداخت روی سرش و راست توی تشک ایستاد دختر آمد گفت چرا همچین میکنید؟ گفتند: «ما رسممان اینست. مگر جور دیگر هم میخوابند؟ دختر مجبور شد پسر تاجر را که شكلش مقبولتر و خوش چشم و ابرو تر بود پهلوی خودش بخواباند و کوسه را هم پهلوی ندیمه اش خلاصه خوابیدند تا اذان صبح شد. هر دوتایی بلند شدند و رفتند روی بام و بنای اذان گفتن را گذاشتند که دختر دستپاچه شد و گفت: «چرا سر و صدا راه می اندازید؟ گفتند ما عادت داریم دختر با هزار زحمت آنها را از پشت بام پائین آورد و به هر کدام صدتومان داد تا راضی شدند که اذان نگفته از قصر خارج بشوند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد